واسه تو

درددلم فقط با تو هست،فقط واسه تو می نویسم واسه تو نفس می کشم،اون پرندهه رو دیدی؟!تو دستم بود،خیلی خوشکل بود،به خاطر تو پروندمش،به خاطر تو،به خاطر تو.می فهمی؟دیدمش ،خودم دیدمش،تو چشات بود،برق برق می زد،من آب می شدم،من گرمم بود،من نمی فهمیدم،هنوز هم نمی فهمم،من هیچی رو نمی فهمم،تو بهم بگو،من با تمام وجودم احساست کردم،قشنگ بود ولی خواب نبود،مطمئن نبودم هنوزم نیستم،تو بگو که بیدار بودم.دلم تاپ تاپ می زدتو بودی،من بودم،یه آسمون بالای سر هردومون،من و تو و خودم،من به تو نگاه می کنم تو به من و خدا به هردومون،عقربه ها سر به سرمون می ذارن،من سردم،عقربه ها عجله می کنن،من نمی فهمم،من و تو و یه عقربه،عقریه ساعت،عقریه بهم می گه زود باش،ساعتم محکم به من می کوبه،چشات رو چی کار کنم! اون این ها رو نمی گه،چشام رو می بندم،من در هوای تو ام،این عقریه ی مزخرف داره منو می کشه،حالا تازه می فهمم،یه کم فقط،تو رو،بعدش،بنگ!!!!

یه خط،من این ور،تو اون ور،خدا اول به تو نگاه می کنه بعد سرش رو بر می گردونه منو،فاصله واسم معنی نداره،مال آدمای خاکی هست،ولی من از اون ور اومدم،اون ور همه ی خط ها،نباید ها ...

تو هم.فقط اینو می دونم که تو هستی و می مونی مهم همینه،اگرچه هنوزم فقط یه نفهمم.کی اهمیت میده؟من با توام.

in manm ke namifahmam!!!!

سلام،من امروز خیلی شنگولم ،اخه دوتا از بهترین دوستام به جمع وبلاگنویسان پیوستن.البته زیاد خوشحال نشین اخه ما هر جا دسته جمعی میریم اونجا یا منحل می شه یا تعطیل یا خلاصه یه بلایی سرش میاد.باور کنین.مدرسمون که از صحنه روزگار محو شد.اومدیم رفتیم کنسرت یه خواننده معروف،وسط کنسرت اومدن یارو رو جمع کردن بردن.رفتیم ....

حالا مهم نیست.گیسی و پردیس عزیزم خوش اومدین.من و یه بنده خدا منتظرتون بودیم.

خدا سلام رساند و گفت

مادرم خواب دید که من درخت تاکم.تنم سبز است و از هر سر انگشتم،خوشه های سرخ انگور آویزان.مادرم شاد شد از خواب و آن را به آب گفت.فردای ان روز خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم،باغچه ای هست و عمری است که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دست هایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جست و جو رفت،و از آن پس تاکی که همسایه بود،رفیقم شد.و او بود که به من گفت:همه عالم می روند و همه عالم می دوند،پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.من خندیدم و گفتم:اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!!!

او گفت:هرکس اما به نوعی می دود.آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.و ما از صبح تا غروب دویدیم از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر.زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه،دویدیم.همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.

وقتی دیگران خسته بودند،ما می دویدیم.وقتی دیگران نشسته بودند،ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند،ما می دویدیم.تب می کردیم و گر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم.هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید.هیچ کس دویدن حبه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.و سر انجام رسیدیم.و سر انجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید.و سر انجام هر غوره انگوری شد.

من از این رسیدن شاد بودم،تاک همسایه ولی شاد نبود و به من گفتتو نمی رسی مگر این که از این میوه های رسیده ات،بگذری.و بدست نمی آوری مگر آن چه را بدست اورده ای،از دست بدهی.

و ما از دست دادیم وگذشتیم و بخشیدیم همه دار و ندار تابستانمان را.مادرم خواب دید که من تاکم.تنم زرد است و بی برگ و بار،با شاخه های لخت و عور.

مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچکس نگفت.فردای آن روز خوابش تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی بار و برگ و بی میوه.و همان روز بود که پاییز امد و بالاپوشی برایم اورد و آن را به دوشم انداخت و به نرمی گفت:خدا سلام رساند و گفت مبارکت باد این شولای عریانی،که تو اکنون داراترین درختی.و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی!!

(رو نوشت از چلچراغ شماره۲۵۹)

نیم سفر نامه من

به نام خدا

اول از همه بگم که با اجازتون ۱هفته قرار بود بریم مسافرت.ما (من وبابام و داداشی)راه افتادیم پرواز۱ ساعت تاخیر داشت.خب تا اینجاش که خوبه.رسیدیم تهران،گفتن باید برین فرودگاه امام،توی اون هوای خفه راهی فرودگاه امام شدیم،بعد از ۵/۱ ساعت رسیدیم،بماند که راننده تاکسی تو ترافیک با سرعت می رفت یهو ترمز می کرد و من (گلاب به روتون)چه حالی داشتم.وقتی رسیدیم شب بود و ما نزدیکای صبح پرواز داشتیم،

دی دی دینگ:مسافرین محترم پرواز.....(توجه کنید که اینقدر کلمات با عشوه بیان میشد که بعد از چند تا نقطه دیگه نفهمیدم چی شد)

رفتیم پاسپورت و بلیت ها رو واسه چکینگ دادیم.اون موقع من این شکلی بودم

اقاهه رو کرد به بابام و گفت:شما می تونین برین ولی ایشون(من)مشکل دارن،(یه نگاه به خودم انداختم،مشکل؟)یه مهر باید تو پاسپورت می خورده نخورده.نمی تونن برن.

من این شکلی شدم

بابام:باشه مهسا تو برو شیراز،ما بر می گردیم زود.

من:

داداشی:  گفتم داداشی دلت برام تنگ می شه؟در حالی که گریه می کرد گفت نه.

من:(اونقدر قیافم جالب بود که قابل وصف نیست)

مامان:منم نمی یام،همین الان بر گردیم

و خلاصه اینکه برگشتیم مهر اباد،و تا صبح تو فرودگاه موندیم.نتونستم بخوابم و حالم بد بود،قرار شد با پرواز ساعت ۶ برگردیم.

ساعت:۵/۵ اقاهه:جا نداره،نمی شه.  ساعت:۱۰/۶

یه اقاهه دیگه:چرا نرفتین؟هواپیما ۱۰تا جای خالی داشت

ما: 

ساعت:۷ ما تصمیم گرفتیم صبحونه بخوریم.مامان سرش درد می کرد و اصلا نخوابیده بود.به من و داداشی گفت:آب پرتقال می خوایین یا آب گاو!!!!!!(کاملا جدی)

خلاصه با چه فلاکتی ساعت ظهر(یعنی ۱۲)رسیدیم شیراز.تا من پاسپورتم رو درست کنم برگردیم.وقتی رسیدیم خونه بابام با شوخی می گه پایسپورت مشکلی نداشت ترسیدن فرار مغزها بشی همه: من:

sleeping in airport

 

 

 

 

 

 

پاورقی:کی قهره؟من؟کی؟

پاورقی:مسافرت به من نیومده،بعضیا جادوجنبل کردن،که من پیشرفت نکنم