وقتی راه میرم صدای پاتو میشنوم،می دونم که نیستی ولی بازم برمی گردم و پشت سرم رو نگاه میکنم،موقعی که گریه میکنم جای دستات رو شونه هام احساس میشه،بازم تو نیستی ولی دلم می خواد باشی،پس دوباره و دوباره دنبالت میگردم،وقتی چشمامو بستم سایه ات روی صورتم می یوفته،اینبار دیگه مطمنم که تو اینجا نیستی ولی چشام نمی تونن بسته بمونن اگه واقعا اینجا بودی و من خواب میموندم چی؟
معلومه عاشقی بد دردیه
وبلاگ قشنگی داری،نوشته هاتم خوبن