یه روز یکی به یکی دیگه گفت:سلام یکی دیگه هم بهش لبخند زد.بعد اون یکی تو دلش قند آب شد ولی نمی دونست که یکی دیگه همینجور الکی بهش لبخند زده.از اون روز به بعد هرروز میرفت و بهش سلام میداد.یکی دیگه هیچوقت نفهمید که چرا ساعت ها یکی میاد و منتظر می شه تا اون رد شه و بتونه بهش سلام کنه اخه خیلی خنگ بود.خنگ تر از یکی.یکی منتظر بود تا یکی دیگه ازش بپرسه تا اون بهش بگه که چقدر عاشق لبخندش هست.و یکی دیگه فکر کرد حتما خودش یه روز بعد از سلام کردن میاد و باهاش حرف می زنه.هردوشون خیلی تنها بودن و هر روز تو روییاشون کلی باهم حرف میزدن.........هنوز که هنوزه یکی منتظر میمونه تا یکی دیگه بیاد و بهش سلام کنه و وقتی می بینه که لبخند می زنه به خودش می گه:فردا.فردا حتما ازم می پرسه اخه امروز خندش از دیروز قشنگ تر بود و منتظر فردا می شه...