خدایا مرسی!!!!!

من خوشحالم،من جیغ می کشم.من.....

چیه؟این دفعه نیومدم غرغر کنم .اسمم تو مکه دانشجویی در اومده ه ه ه ه ه...وای خدایا باورم نمیشه،منو دعوت کردی که بیام،کلی مرسی.نمی دونم چی بگم،باورم نمی شه.پس فقط همین.انشاالله قسمت همه بشه.

پاورقی:هان؟نمنه؟من؟

 

 

تو به جای من

اول از همه سلام خجالت نمی کشی؟تو می گی.خب چرا خجالت هم داره،من می گم ببخشید اگه دیر به دیر میام اینجا.

خب تو به جای من،این روزها همه رو اعصاب من راه می رن.شما چطور؟

صحنه اول:در کلاس سمعی بصری نشسته ایم،صبح پنج شنبه، استاد روی صفحه به ما آثار بزرگان معماری رو نشون میده،ما همه کف کردیم،استاد خوشحال می شه،استاد بدجنسی اش گل می کنه ،طرح بزنید،ما:هان؟نمنه؟!من؟الو....

ما احساس می کنیم اشتباه شده،استاد بیشتر بدجنس می شه.زود باشین،اسکچ بزنید،هر کدوم ۵ دقیقه،من خنده ام می گیره،(من هر اسکچی رو نیم ساعت طول می کشه بزنم)،بقیه ی کلاس رو من اینجووری می بینم:

استاد:زود باشین ۱۲۳،۱۲۳  کشیدین؟بعدی.۱۲۳،۱۲۳،۱۲۳ پخخخخخخخخخخخ

می خندیی؟باور کن.ببین وضع منو این تازه استادمه....

صحنه۲:صبح شنبه.میدترم ریاضی.من:بچه ها من هیچی نخوندم هوامو داشته باشین.

سر جلسه دقایق نخست،هنوز برگه ها پخش نشده،استاد:خانم شما پاشین.

من:راحیل،با تو هست آخییی طفلیی.هه هه هه

استاد:نه با شمام شما خانوم.

من:پردیس پاشو

استاد:خانوم خودت.با خودتم.

من:هان؟کی؟کجا؟

از شرح بقیه ماجرا عاجزم.

 صحنه۳:کلاس کارگاه و مصالح،۱شنبه.ساعت ۸ شب.(نقل قول از پردیس):استاد در حالتی که به صورت کامل از کلاس بیرون رفته،سرش رو به حالت ۶۰ درجه وارد کلاس می کنه و می گه هفته دیگه لوح گچی بیارین و به سرعت از منطقه دور می شه.هان؟لوح؟گچی؟با چی؟به چه صورت؟

حالا برو بگرد ببین چی گفته منظورش چی بوده،چه سایزی،چه گچی.....

پاورقی:حالا که چی؟اینا رو نوشتی که چی؟مسخره.تو میگی.من میگم،هان؟(یعنی نمی فهمم)

پاورقی:اعتراف می کنم که خل شدم.قابل توجه آقا سوسکه.

هورااااااااا به افتخار خودم و خودت به مناسبت هوینجور الکی .

 

زندگی سگی

من اومدم.هورا.... .

خسته نباشم.از صبح تا شب ماکت و چند ضلعی می سازم ،فوم می سابم،رسم می کشم،آخرشم هیچی استاده یه نگاه عاقل اندر صفیحانه بهش می کنه می گه ای بد نیست.به خدا مردم،آرزوی یه شب خواب خوش به دلم مونده،به قول پردیس زندگی سگی(نمی دونم چه ربطی داره ولی روزی ۱۰۰ بار تکرارش می کنه).خلاصه اینکه شبا  یا نمی خوابم یا اگرمیخوابم خواب احجام متداخل رو می بینم و پلان و پرسپکتیو.

وقت آپ کردن ندارم.دقت کردین من هر وقت میام آپ کنم یا در حال مرگم یا غرغر می کنم؟هان؟همینه که هستکاریش نمیشه کرد.

الان به دور و برم که نگاه می کنم یاد این ساختمون های در حال ساخت میوفتم،اتاقم از بس بهم ریخته هست در خودم توانایی تمیز کردنشو نمی بینم.الانم باید برم از خودم خلاقیت نشون بدم بلکه به جای C این دفعه B بگیرم.

زیر نویس:آقا سوسکه،کی میای؟

 

 

 

 

 

شازده کوچولو

چیه؟چرا اینجوری نگام میکنی؟

شدم مثل فراری ها؟تو اینو می گی.آره،این که چیزی نیست،دیروز واسه بار ۷ام شازده کوچولو رو خوندم،کلی هم گریه کردم.آخه شاسکول کی با شازده کو چولو گریه اش می گیره هان؟تو اینو می گی.منم شونمو می ندازم بالا میگم.چه می دونم،ولم کن.بعد می رم تو فکر شازده کوچولو و گلش،که تازه بعد از ترک کردنش میگفت،حتما من اونو اهلی کردم.(اهلی کردن یعنی ایجاد علاقه کردن وقتی تو منو اهلی کنی و به من بگی که فردا ساعت ۴ میایی من از ساعت ۳ تو دلم قند آب می شه)

بعد دلم می سوزه برای خودم،خودت،شازده کوچولو و گلش.شاید احمقانه باشه ولی بازم تو چشام اشک جمع می شه،سعی نمی کنم جلو شو بگیرم...واقعا چرا اینطوری شدم؟

واسه تو

درددلم فقط با تو هست،فقط واسه تو می نویسم واسه تو نفس می کشم،اون پرندهه رو دیدی؟!تو دستم بود،خیلی خوشکل بود،به خاطر تو پروندمش،به خاطر تو،به خاطر تو.می فهمی؟دیدمش ،خودم دیدمش،تو چشات بود،برق برق می زد،من آب می شدم،من گرمم بود،من نمی فهمیدم،هنوز هم نمی فهمم،من هیچی رو نمی فهمم،تو بهم بگو،من با تمام وجودم احساست کردم،قشنگ بود ولی خواب نبود،مطمئن نبودم هنوزم نیستم،تو بگو که بیدار بودم.دلم تاپ تاپ می زدتو بودی،من بودم،یه آسمون بالای سر هردومون،من و تو و خودم،من به تو نگاه می کنم تو به من و خدا به هردومون،عقربه ها سر به سرمون می ذارن،من سردم،عقربه ها عجله می کنن،من نمی فهمم،من و تو و یه عقربه،عقریه ساعت،عقریه بهم می گه زود باش،ساعتم محکم به من می کوبه،چشات رو چی کار کنم! اون این ها رو نمی گه،چشام رو می بندم،من در هوای تو ام،این عقریه ی مزخرف داره منو می کشه،حالا تازه می فهمم،یه کم فقط،تو رو،بعدش،بنگ!!!!

یه خط،من این ور،تو اون ور،خدا اول به تو نگاه می کنه بعد سرش رو بر می گردونه منو،فاصله واسم معنی نداره،مال آدمای خاکی هست،ولی من از اون ور اومدم،اون ور همه ی خط ها،نباید ها ...

تو هم.فقط اینو می دونم که تو هستی و می مونی مهم همینه،اگرچه هنوزم فقط یه نفهمم.کی اهمیت میده؟من با توام.

in manm ke namifahmam!!!!

سلام،من امروز خیلی شنگولم ،اخه دوتا از بهترین دوستام به جمع وبلاگنویسان پیوستن.البته زیاد خوشحال نشین اخه ما هر جا دسته جمعی میریم اونجا یا منحل می شه یا تعطیل یا خلاصه یه بلایی سرش میاد.باور کنین.مدرسمون که از صحنه روزگار محو شد.اومدیم رفتیم کنسرت یه خواننده معروف،وسط کنسرت اومدن یارو رو جمع کردن بردن.رفتیم ....

حالا مهم نیست.گیسی و پردیس عزیزم خوش اومدین.من و یه بنده خدا منتظرتون بودیم.

خدا سلام رساند و گفت

مادرم خواب دید که من درخت تاکم.تنم سبز است و از هر سر انگشتم،خوشه های سرخ انگور آویزان.مادرم شاد شد از خواب و آن را به آب گفت.فردای ان روز خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم،باغچه ای هست و عمری است که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دست هایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جست و جو رفت،و از آن پس تاکی که همسایه بود،رفیقم شد.و او بود که به من گفت:همه عالم می روند و همه عالم می دوند،پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.من خندیدم و گفتم:اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند!!!

او گفت:هرکس اما به نوعی می دود.آسمان به گونه ای می دود و کوه به گونه ای و درخت به نوعی.تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.و ما از صبح تا غروب دویدیم از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر.زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه،دویدیم.همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.

وقتی دیگران خسته بودند،ما می دویدیم.وقتی دیگران نشسته بودند،ما می دویدیم و وقتی همه در خواب بودند،ما می دویدیم.تب می کردیم و گر می گرفتیم و می سوختیم و می دویدیم.هیچ کس اما دویدن ما را نمی دید.هیچ کس دویدن حبه انگوری را برای رسیدن نمی بیند.و سر انجام رسیدیم.و سر انجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید.و سر انجام هر غوره انگوری شد.

من از این رسیدن شاد بودم،تاک همسایه ولی شاد نبود و به من گفتتو نمی رسی مگر این که از این میوه های رسیده ات،بگذری.و بدست نمی آوری مگر آن چه را بدست اورده ای،از دست بدهی.

و ما از دست دادیم وگذشتیم و بخشیدیم همه دار و ندار تابستانمان را.مادرم خواب دید که من تاکم.تنم زرد است و بی برگ و بار،با شاخه های لخت و عور.

مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچکس نگفت.فردای آن روز خوابش تعبیر شد و من دیدم که درختی ام بی بار و برگ و بی میوه.و همان روز بود که پاییز امد و بالاپوشی برایم اورد و آن را به دوشم انداخت و به نرمی گفت:خدا سلام رساند و گفت مبارکت باد این شولای عریانی،که تو اکنون داراترین درختی.و چه زیباست که هیچ کس نمی داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی چیزی تا کجاها دویدی!!

(رو نوشت از چلچراغ شماره۲۵۹)

نیم سفر نامه من

به نام خدا

اول از همه بگم که با اجازتون ۱هفته قرار بود بریم مسافرت.ما (من وبابام و داداشی)راه افتادیم پرواز۱ ساعت تاخیر داشت.خب تا اینجاش که خوبه.رسیدیم تهران،گفتن باید برین فرودگاه امام،توی اون هوای خفه راهی فرودگاه امام شدیم،بعد از ۵/۱ ساعت رسیدیم،بماند که راننده تاکسی تو ترافیک با سرعت می رفت یهو ترمز می کرد و من (گلاب به روتون)چه حالی داشتم.وقتی رسیدیم شب بود و ما نزدیکای صبح پرواز داشتیم،

دی دی دینگ:مسافرین محترم پرواز.....(توجه کنید که اینقدر کلمات با عشوه بیان میشد که بعد از چند تا نقطه دیگه نفهمیدم چی شد)

رفتیم پاسپورت و بلیت ها رو واسه چکینگ دادیم.اون موقع من این شکلی بودم

اقاهه رو کرد به بابام و گفت:شما می تونین برین ولی ایشون(من)مشکل دارن،(یه نگاه به خودم انداختم،مشکل؟)یه مهر باید تو پاسپورت می خورده نخورده.نمی تونن برن.

من این شکلی شدم

بابام:باشه مهسا تو برو شیراز،ما بر می گردیم زود.

من:

داداشی:  گفتم داداشی دلت برام تنگ می شه؟در حالی که گریه می کرد گفت نه.

من:(اونقدر قیافم جالب بود که قابل وصف نیست)

مامان:منم نمی یام،همین الان بر گردیم

و خلاصه اینکه برگشتیم مهر اباد،و تا صبح تو فرودگاه موندیم.نتونستم بخوابم و حالم بد بود،قرار شد با پرواز ساعت ۶ برگردیم.

ساعت:۵/۵ اقاهه:جا نداره،نمی شه.  ساعت:۱۰/۶

یه اقاهه دیگه:چرا نرفتین؟هواپیما ۱۰تا جای خالی داشت

ما: 

ساعت:۷ ما تصمیم گرفتیم صبحونه بخوریم.مامان سرش درد می کرد و اصلا نخوابیده بود.به من و داداشی گفت:آب پرتقال می خوایین یا آب گاو!!!!!!(کاملا جدی)

خلاصه با چه فلاکتی ساعت ظهر(یعنی ۱۲)رسیدیم شیراز.تا من پاسپورتم رو درست کنم برگردیم.وقتی رسیدیم خونه بابام با شوخی می گه پایسپورت مشکلی نداشت ترسیدن فرار مغزها بشی همه: من:

sleeping in airport

 

 

 

 

 

 

پاورقی:کی قهره؟من؟کی؟

پاورقی:مسافرت به من نیومده،بعضیا جادوجنبل کردن،که من پیشرفت نکنم

به تو گفتم ببین،منو دیدی ولی چرا نگام نکردی

به همین زودی یادمون می ره،هر چی می خوای بگو،هر کاری می خوای بکن،هوا هم دیگه از نفس کشیدنم خسته شده.درست همون لحظه ای که بفهمی هیچی نبودی،تو توی این همه مدت هیچی نبودی،کجایی؟منو می بینی؟صدامو می شنوی؟اصلا هستم؟یا یه تووهمه که واسه خودم دارم.می خوام برم یه جایی که بشه بلند جیغ کشید بدون اینکه کسی تورو متهم کنه به جنون.شایدم دیونم.شایدم خسته یا منتظر یه تلنگرم که بهم بخوره،بعد شروع کنم به فریاد زدن.تو هم بگو.نمی تونی تحمل کنی؟فقط تو داری تحمل می کنی؟من کجای دلتم؟فاصله های لعنتی.می خوام بهتون غلبه کنم.می خوام بشکنمتون.خدایا،هستی؟می شنوی؟خسته ام.ولی صدام تو گلوم خفه شده.تو بیا کمکمون.فقط خودت.

پاورقی:قهرم.با من،با خودم و با تو و با این وبلاگ.نمی دونم شاید برگشتم.

دلم بستنی می خواد

اگه گفتی دلم چی مخواد؟

دلم هوس دوم دبیرستانمو کرده،که معلم ریاضیمون رو اذیت می کردیم و از کلاس اخراج می شدیم.

دلم هوس همه ی لحظه هایی رو کرده که کف حیاط مدرسه ولو می شدیم و به جیغ های ژاول(لقب ناظممون) و تهدیداش می خندیدیم و خیلی چیزای دیگه که...

چقدر بده که الان میدونم در لحظه ای هستم که یه روز آرزوشو داشتم و حالا در همون لحظه به شما می گم که دلم هوس قدیما رو کرده.تو الان در فکر چیزی هستی که مطمئنا وقتی بدستش اوردی چیزای دیگه ای هستن که بازم بخوایشون.من اینو تازه فهمیدم الان چشامو می بندم،به این فکر می کنم که الان چی می خوام.................یه بستنی گنده

ice creamچیه؟دلتون بستنی خواست؟

 

گریه

اصولا آدم یه وقتایی دلش می خواد بزنه زیر گریه که این کار دلایل مختلف داره

ممکنه دلش واسه یکی یا واسه یه جا تنگ شده باشه

ممکنه یه حرفی تو دلش باد کرده باشه

ممکنه یکی دیگه ناراحتش کرده باشه

ممکنه گرسنه اش باشه(خیلی مورد مهم و قابل ذکری بود)

ممکنه دردش گرفته باشه(سوزش از نواحی مختلف هم شاملش می شه)

ممکنه.....اصلا همینجور الکی بخواد بزنه زیر گریه،اصلا مگه گریه کردن هم دلیل می خواد؟(یه دوستی داشتم موقع خمیازه کشیدن اشکاش جاری میشد)

در همین جا به بی ربط بودن این یادداشت اعتراف می کنم.هر کی هر وقت دلش خواست گریه کنه.تو چی می گی؟هان؟

begin to cry

 

تولد من

هووررا.امروز هجدهمین سالگرد تولدمه.واسم خیلی زود گذشت،نمی دونم که تو این ۱۸ سال کارایی که باید انجام می دادم دادم یا نه.خیلی سخته که بخوای خودتو مورد قضاوت قرار بدی ولی هرچی بوده و نبوده.دوست های خیلی خوبی دارم که فکر کنم از همه چیز بهتر باشه.مرسی از همه اونایی که بهم تبریک گفتن.

از این لحظه من هجده سالم شد.قدرت خدا.حالا یعنی چی می شه؟؟؟؟؟؟

پاورقی:به بنده خداهایی که (خدایی نکرده)فکر کردن من دعوتشون میکنم واسه شام و کیک و جشن تولد بگم که،من از این سوسول بازیا خوشم نمیاد.تا فردا ساعت ۲۴ وقت دارین هدایاتونو برسونید بدستم.                          gift

مرثیه ای برای کنکور

الان من یه چیزی تو مایه های<نوشدارو پس از مرگ سهرابم>

فلسفه کنکور:یه عده آدم بیکار دور هم نشستن و برای یه عده بیکار دیگه برنامه ریزی کردن که نکنه خدای نکرده اون عده بیکار دوم برن معتاد بشن ودر امور ناشایست بیفتن،از این رو(همان رو)با خودشون گفتن نمی شه که جوونا وقتی دیپلم گرفتن صاف صاف راه بیفتن تو جامعه که.....(نه!خدایی میشه؟)پس هی تو کلشون می کوبیم که همه باید برن دانشگاه یا مثلا رو دیوارا بنویسن هرکی نره دانشگاه خره و غیره.(البته موفق هم شدن)چون وقتی یکی دیپلم میگیره اگه نره دانشگاه همه میگن یارو(دور از جون شما)خره.بعد (همون آدمای دانا)گفتن که حالا بازم نمیشه کی همه ییهو برن دانشگاه که(نه!حالا خودمونیم میشه؟)پس یه چیزی می ذاریم که جلو این هجوم رو بگیره بنام کنکور(در باب اینکه چرا کنکور و چرا کفگیر نه!مفصلا بحث میکنیم).بدین وسیله جوونا بعد از یک سال مرارت و سختی و استرس وهزار جور بیماری صعب العلاج،اگه تونستن دوام بیارن می رن دانشگاه(تازه اگه).اگرم نه یه سال بعد شایدم بعدتر.اگرم سر عقل اومدن که دانشگاه اخر راه نیست و هر کی نره دانشگاه خر نیست،مهم نیست چون اون موقع دیگه حتما نمی تونن صاف صاف راه برن

(وقتی جواب تعین رشته ها رو دادن میگم که من جز کدوم دسته هستم)

برای تو

وقتی راه میرم صدای پاتو میشنوم،می دونم که نیستی ولی بازم برمی گردم و پشت سرم رو نگاه میکنم،موقعی که گریه میکنم جای دستات رو شونه هام احساس میشه،بازم تو نیستی ولی دلم می خواد باشی،پس دوباره و دوباره دنبالت میگردم،وقتی چشمامو بستم سایه ات روی صورتم می یوفته،اینبار دیگه مطمنم که تو اینجا نیستی ولی چشام نمی تونن بسته بمونن اگه واقعا اینجا بودی و من خواب میموندم چی؟

انگار اینجا همون جای همیشگی هست.۲ماه با اینده فاصله داریم.موقع تابستون هم یادمون میره که چترهامون رو ببندیم و به بالا سرمون نگاه کنیم.خیلی مزخرفی حالم ازت بهم میخوره.دیگه اون قیافه خوشکلت هم منو راضی نمی کنه،میدونم به زور رنگ روغن اینقدر جذاب شدی.همیشه به خاطر رک بودنم تحسینم می کردی،اما حالا...آره من همینم می خوام از این به بعد هرچی اومد سر زبونم سریع تفش کنم حتی اگه تو و بقیه هم ناراحت بشین،چقدر وقته از ته دل نخندیدم،زیر بارون گریه نکردم،اره.تو میگی:دلیل نداره احساساتتو نشون بدی.با یه لبخند الکی هم دوست داشتنی تری هم راحت تر.

ولی نه من نمی ذارم که رفتارم مثل قیافه ی تو فریبنده باشه.می خوام یادم نره که هنوزم هستن اونایی که به خاطر اخلاق لجنم دوستم دارن.من خودمم تو هم همون تو بمون.

                                                      

 

یکی بود یکی دیگه هم بود!!!!!

یه روز یکی به یکی دیگه گفت:سلام  یکی دیگه هم بهش لبخند زد.بعد اون یکی تو دلش قند آب شد ولی نمی دونست که یکی دیگه همینجور الکی بهش لبخند زده.از اون روز به بعد هرروز میرفت و بهش سلام میداد.یکی دیگه هیچوقت نفهمید که چرا ساعت ها یکی میاد و منتظر می شه تا اون رد شه و بتونه بهش سلام کنه اخه خیلی خنگ بود.خنگ تر از یکی.یکی منتظر بود تا یکی دیگه ازش بپرسه تا اون بهش بگه که چقدر عاشق لبخندش هست.و یکی دیگه فکر کرد حتما خودش یه روز بعد از سلام کردن میاد و باهاش حرف می زنه.هردوشون خیلی تنها بودن و هر روز تو روییاشون کلی باهم حرف میزدن.........هنوز که هنوزه یکی منتظر میمونه تا یکی دیگه بیاد و بهش سلام کنه و وقتی می بینه که لبخند می زنه به خودش می گه:فردا.فردا حتما ازم می پرسه اخه امروز خندش از دیروز قشنگ تر بود و منتظر فردا می شه...تنها